گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر سر زلف تو از باد پریشان نشود

خلق بیچاره چنین بیدل و حیران نشود

وه ازان روی مرا جان به لب آمد،یارب

که گرفتار به دل هیچ مسلمانان نشود

ای مسلمانان، آن موی ببندید آخر

چه کند، این دل مسکین که پریشان نشود؟

من گناه دل دیوانه خود می دانم

عشقبازست و همه عمر به سامان نشود

یارب، از رنج دل ماش نگیری، هر چند

که جفاها کند و هیچ پشیمان نشود

مردمان در من و بیهوشی من حیرانند

من در آن کس که ترا بیند و حیران نشود

هم به حق نمک خود که نگهدار دلم

گر چه کس بر جگر سوخته مهمان نشود

اندرین قحط وفا گر چه که طوفان آرم

هرگز این نرخ در ایام تو ارزان نشود

لذت عشق ندانند اسیران مراد

که مگس قند بجوید، به نمکدان نشود

خسرو آهوی رمیده ست ز خوبان که برو

گر دل شیر نهی، بیش پریشان نشود