گنجور

 
جویای تبریزی

کسی که در طلبش درد جستجو دارد

همیشه گریه چو گرداب در گلو دارد

هوای باده بود در سری که بی مغز است

شراب، نسبت نزدیک با کدو دارد

ز شور لعل تو یکبار هر که کام گرفت

دلی به سینه نمکسود آرزو دارد

چمن به چشم حقیقت نهال کردهٔ تست

ز روی و موی تو گل رنگ فیض و بو دارد

به تنگنای بدن جان چسان بیاساید

که خلوتش زعناصر چهار سو دارد

گرفته کون و مکان را فروغ مهر رخش

کدام ذره نه در سر هوای او دارد

صفای دل ز غبار مذلت است ایمن

که آینه بر هر کس که رفت رو دارد

فروغ باده در آن رنگ رو تماشا کن

بلی صفای دگر در گل آب جو دارد

به چشم کم منکر بی زبانی ما را

که بانگاه کسی راه گفتگو دارد

ز سحرکاری چشمش به حیرتم جویا

که مست خواب خمارست و گفتگو دارد