گنجور

 
جویای تبریزی

از زمین و آسمان هرگز دلم آبی نخورد

تر نمی گردد دماغ خواهشم زین صاف و درد

پاس خود کی می تواند اهل نخوت داشتن

خویش را گم می کند آری به خود هر کس سپرد

ایمن است از دست انداز خزان حادثات

در ره آزادگی چون سرو هر کس پا فشرد

دوش آن ماه تمام از روزنم طالع نشد

تا سحرگه دیده ام بی او کواکب می شمرد

سود می گردد زیانها جمله در بازار او

هر که جویا خویش را در عشق بازی باخت، برد