گنجور

 
جویای تبریزی

امشب فزود دل ز طپش جوش دیده را

گردیده دامن آتش خس پوش دیده را

بالد طراوت از گل رخسار او به خویش

پر کرده سیر غبغبش آغوش دیده را

خودداری از نگاه من امشب مدار چشم

حیرانیم ربوده زبس هوش دیده را

موج سرشک پرده در راز عاشق است

بر دل بریز ساغر سر جوش دیده را

جویا شنیده آنکه زبان فهم حیرت است

فریادها بود لب خاموش دیده را