گنجور

 
جویای تبریزی

چون به صحرا نکهت آن زلف شبگون می‌رود

نافه می‌بالد چنان کز پوست بیرون می‌رود

می‌کشد با آنکه بار یک جهان دل را به دوش

سرو آزادم ببین نام خدا چون می‌رود

بس که چشم میْ‌پرستت دشمن هشیاری است

گر فلاطون آید از بزم تو مجنون می‌رود

جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل

حرف در بیدردی یاران محزون می‌رود

من نمی‌گویم تویی دزد دل اما چون کنم

کز کنارم تا سر کویت پی خون می‌رود

گر فتد جویا به دریا عکس روی ما من

همچو سیل تند هامون سوی جیحون می‌رود