گنجور

 
جویای تبریزی

چون به صحرا نکهت آن زلف شبگون می‌رود

نافه می‌بالد چنان کز پوست بیرون می‌رود

می‌کشد با آنکه بار یک جهان دل را به دوش

سرو آزادم ببین نام خدا چون می‌رود

بس که چشم میْ‌پرستت دشمن هشیاری است

گر فلاطون آید از بزم تو مجنون می‌رود

جهل باشد رنجش از دخل کج ارباب جهل

حرف در بیدردی یاران محزون می‌رود

من نمی‌گویم تویی دزد دل اما چون کنم

کز کنارم تا سر کویت پی خون می‌رود

گر فتد جویا به دریا عکس روی ما من

همچو سیل تند هامون سوی جیحون می‌رود

 
 
 
امیر شاهی

بی‌لبت هردم ز چشم درفشان خون می‌رود

پاره‌های دل ز راه دیده بیرون می‌رود

یک شب ای شمع بتان، در کنج تاریک من آی

تا ببینی حال تنها ماندگان چون می‌رود

خون که از زخمی رود، داغش نهی باز ایستد

[...]

جامی

بر رخ زردم نه اشک است این که گلگون می‌رود

شد دلم ریش از غمت وز ریش دل خون می‌رود

گر دلم شد رخنه از تیغ جفایت باک نیست

جانم از زندان غم زان رخنه بیرون می‌رود

بر تن زارم زمین شد بی‌تو تنگ ای کاش دست

[...]

اهلی شیرازی

هرکه چون باد از سر کوی تو بیرون می‌رود

کس نمی‌داند که از آشفتگی چون می‌رود

پای رفتن نیست عاشق را کزین در بگذرد

می‌فشاند سیل اشک از چشم و در خون می‌رود

پیش لیلی گر رود از چشم مجنون خون چه شد

[...]

شاهدی

در مجالس گر سخن زان لعل میگون می‌رود

کز چه می‌خندد صراحی از دلش خون می‌رود

زورقی می‌سازم از بحر خیالش دیده را

کیم شب از نوک پیکان نیل و جیحون می‌رود

در شب دیجور زلفش هر که دید آن قرص ماه

[...]

میلی

او درین نظاره کز تن جان محزون می‌رود

من به این خوشدل که جان دشوار بیرون می‌رود

هر که می‌آید پی نظاره جان کندنم

می‌کند نفرت که با حال دگرگون می‌رود

آن شکار تیر کاری خورده‌ام کز قتل من

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه