گنجور

 
جویای تبریزی

از گریه دیده ای که سفیدش نمی کنند

روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند

با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد

فردا به جام صاف امیدش می کنند

دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست

پابند دام وعد وعیدش نمی کنند

جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست

محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند