گنجور

 
جویای تبریزی

شب که دل اندیشهٔ آن نشتر مژگان کند

همچو طنبورم به تن هر رگ جدا افغان کند

شوخ بیباکی مرا از بس به دل افکنده شور

قطرهٔ اشکم به دریا گر فتد طوفان کند

جوهر تیغت زقرب آن میان بر خویشتن

آنقدر ناله که شمشیر ترا سوهان کند

عشق را مشکل بود در سینه مخفی داشتن

شعله را تا کی کسی در نیستان پنهان کند

چون خیال عارضش را دیده بسپارد به دل

یوسفی را بی گنه محنت کش زندان کند