گنجور

 
جویای تبریزی

هر که از شمشیر نازت نیم بسمل ماند ماند

هر گره کز چین ابروی تو در دل ماند ماند

نیست جولانگاه هر کس شاهراه بیخودی

رفت از خود هر که دانست آنکه غافل ماند ماند

دیدهٔ آیینه از حیرت نمی آید بهم

هر که محو روی آن شیرین شمایل ماند ماند

کشتی ما در محیط باده دریایی شده است

محتسب کز جهل بیرون گرد ساحل ماند ماند

یاد مژگان تو کی بیرون رود از خاطرم

چاره نتوان کرد هر خاری که در دل ماند ماند

کی ز دام انگبین جویا رها گردد مگس

غیر اگر در کوی جانان پی در گل ماند ماند