گنجور

 
جویای تبریزی

کباب خود دلم را شعلهٔ آواز او دارد

چو شمع بزم پنداری که آتش در گلو دارد

نیندازد خدا با سخت رویان کار یکرنگان

که با آیینه هر کس روبرو گردد دورو دارد

بهاران آنچنان عشرت فزا آمد که زاهد هم

دماغی با وجود کله خشکی چون کدو دارد

گل بی اعتباری راست زان نشو و نما در هند

که اینجا آبروی مرد حکم آب جو دارد

میسر نیست تحصیل می ام در موسمی جویا

که باغ از غنچه و گل هر طرف جام و سبو دارد