گنجور

 
نظیری نیشابوری

تو می رانی و خاطر با تو ذوق گفتگو دارد

گدا هنگام مردن پادشاهی آرزو دارد

تو شمع بزم هرکس گشته ای صحبت غنیمت دان

که این پروانه هم با گوشه یی تاریک خو دارد

حرارت از برای گرمیم بسیار می باید

دل چون مومم از سختی جدل با سنگ و رو دارد

کدامم مجلس و سامان که می خوردن به یاد آرم

چراغ تیره یی دارم که مردن آرزو دارد

به بدمستی سزد گر متهم سازد مرا ساقی

هنوز از باده پارینه ام پیمانه بو دارد

سزد گر باغبان درهای باغ از ناز بگشاید

که بلبل گشت مست و غنچه اش گل در گلو دارد

کدامین بود؟ جام لطف و کی دادی «نظیری » را

هنوز آن بسته لب آب غریبی در گلو دارد