گنجور

 
اسیر شهرستانی

نه اشک است اینکه بی یاد تو در چشمم غلو دارد

نگاه از شوق دیدارت دل پر آرزو دارد

گل پیمانه هم در دست ساقی غنچه می گردد

مگر در سر هوای غنچه خندان او دارد

شکست زلف او بسیار می دیدم چه دانستم

که بهر قتل من چون خط سپاهی در سبو دارد؟

ز بس دل با خیالش می کند مشق پریشانی

سر بند نسیم زلف او را مو به مو دارد

ز بس از حرف شوق روی او گل در گریبان کرد

بسان غنچه مکتوب اسیران رنگ و بو دارد

ز موج آتشین بند نقاب شرم بگشاید

ز عکس چهره او دختر رز بسکه رو دارد

شدم شرمنده عشق از تغافلهای شرم او

خوشا چاک دلی کز بینش مژگان رفو دارد

سجودی پیش آن محراب ابرو می توان کردن

اسیر از خون امید دو عالم گر وضو دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode