گنجور

 
جویای تبریزی

آه کامشب محتسب آب رخ میخانه ریخت

خون عشرت بر زمین بسیار بیرحمانه ریخت

تا به دام عشق او آرام گیرد مرغ دل

دیده ام از قطره های اشک آب و دانه ریخت

خون آدم ریختن بر خاک پیش خوی اوست

آنقدر آسان که گویی باده در پیمانه ریخت

واله لولی وشی گشتم که چون شد گرم رقص

گرد غم از دل به دست افشاندن مستانه ریخت

شمع قدش جلوه پیراگشت تا در صحن باغ

در رهش گلبرگ ماند پر پروانه ریخت

پیروان عقل از ارباب معنی نیستند

معنیی گر بود جویا در دل دیوانه ریخت