گنجور

 
صائب تبریزی

پیش ساقی هر که آب رو درین میخانه ریخت

در دل پاک صدف چون ابر نیسان دانه ریخت

آسمان امروز با خونین دلان ناصاف نیست

لاله را در جام اول، درد در پیمانه ریخت

در گلوی شمع، اشک از تنگی جا شد گره

بس که در بزم تو بر بالای هم پروانه ریخت

در زمان شیر مستی طفل بازیگوش من

مهره گهواره جای سنگ بر دیوانه ریخت

فرصت خاریدن سر نیست در پایان عمر

رخت پیش از سیل می باید برون از خانه ریخت

قفل روزی در جوانی بستگی هرگز نداشت

ریخت تا دندان، کلید رزق را دندانه ریخت

آتش یاقوتم، افسردن نمی دانم که چیست

می توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ریخت

از هواجویی درین دریای گوهر چون حباب

بر سر من خانه را آخر هوای خانه ریخت

صائب از دیوان من هر صفحه ای میخانه ای است

بس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت