گنجور

 
سلیم تهرانی

در دلم بگذشت و چشمم اشک بی‌تابانه ریخت

زاهدی را گویی از کف سبحهٔ صد دانه ریخت

خانه ام با سوختن خو کرده، گویا روزگار

رنگ این ویرانه از خاکستر پروانه ریخت

دست عقل از حلقه‌ی آشفتگانم دور کرد

همچو مویی کز سر زلف بتان از شانه ریخت

از سر دنیا دل من خوش به آسانی گذشت

مشت خاکی گویی از دامان این دیوانه ریخت

نیست ممکن کز سرشک دیده، دل رامم شود

چند بتوان در ره مرغ هوایی دانه ریخت

چشم مست او نگاهی کرد سوی من سلیم

در بن هر موی من پنداشتی پیمانه ریخت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode