گنجور

 
سعیدا

گفتگوی حشر راحت از دل دیوانه ریخت

چشم ما خواب گرانی داشت این افسانه ریخت

خون بلبل را به جوش آورد گل را رنگ داد

در چمن هر قطره صهبایی که از پیمانه ریخت

عشق دل ها را فشرد و چشم ها را آب داد

گرچه از خم برد ساقی باده در پیمانه ریخت

سیل، راه خانهٔ ما را نخواهد یافت حیف

پیشتر از او در و دیوار این ویرانه ریخت

بر سر دامی که زاهد از ردایش کرده پهن

در فریب [و] گول مرغان سبحهٔ صد دانه ریخت

از ره هوش و دل و جان ای سعیدا گوش دار

کاین غزل از خامهٔ صائب عجب مستانه ریخت