گنجور

 
جویای تبریزی

دست در کار زن آخر نه ترا کاری هست

نقد فرصت مده از دست که بازاری هست

چه غم از تابش خورشید قیامت باشد

همچو آه سحر آنرا که هواداری هست

به هنر کوش که محبوب خلایق گردی

آری آنجا که متاعیست خریداری هست

با دل هر که به وصف دهنت نکته سراست

منصب محرمی عالم اسراری هست

شعله عشق نماندست نمی در جگرم

دیده گو اشک مبار آه شررباری هست

داده در وجه پریشانی خاطر جویا

درکف هر که چو گل درهم و دیناری هست