گنجور

 
جویای تبریزی

نیست باکی زآتش سودا دل شوریده را

کی هراس از برق باشد کشت آفت دیده را

تهمت آلود علایق چون شود عزلت گزین؟

گرد ره کی می نشیند دامن برچیده را؟

حلقه های دود آهم می شود قلاب دل

در نظر آرم چو آن مژگان برگردیده را

کی شوم روشن سواد زلف او از دیدنی

کس به یک خواندن نفهمد معنی پیچیده را

چشم خواب آلود او را سرمه بیهوشی فزود

خامشی افسانه باشد فتنهٔ خوابیده را