گنجور

 
جویای تبریزی

تا تو رفتی صحن گلشن کشت آفت دیده است

نکهت گل در هوا ابری زهم پاشیده است

گرنه طاق ابرو مردانه اش را دیده است

از خجالت خویش را محراب چون دزدیده است

شیشهٔ افلاک ترسم بیند آسیب شکست

بسکه از بویش هوا بر خویشتن بالیده است

گر سیاهی از سر داغم نیفتد دور نیست

تخم این گل خال او در سینه ام پاشیده است

شد غبار خاطر آخر خاک ما غمدیدگان

جای دارم در دل او تا زمن رنجیده است

هرگز از شادی نمی آید لب زخمم بهم

تا دهن غنچهٔ پیکان او بوسیده است

از گریبان غنچه سان جویا نیارد سر برون

عکس رخسار تو در آیینهٔ دل دیده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode