گنجور

 
کلیم

تا بنام من زبان خامه ات گردیده است

از نگینم می رود بیرون ز بس بالیده است

بر هوا می افکند هر دم کلاهی از حباب

قطره زین شادی که دریا حال او پرسیده است

من که باشم کس چو من بیقدر یاد آورده ای

نامه از ننگ همین معنی بخود پیچیده است

تا گشاد جبهه خلق ترا دیدست صبح

بر جهان و دستگاه تنگ او خندیده است

سایه ام را عار می آید که افتد بر زمین

آفتاب التفاتت تا بمن تابیده است

از تفاخر آنچنان سر را بگردون بریده ایم

کاسمان با ناخن ماه نواش خاریده است

دیده را کز خاکپایت خواست گیرد توتیا

یک صفاهان سرمه کلک همتت ورزیده است

تا سواد خط مشکینت بچشم جا گرفت

مردمک چون خط باطل بر بیاض دیده است

کی بود یارب که آیم دولت پابوس تو

همچو نام خود که پای خامه ات بوسیده است

در فراقت جان غم فرسوده ای دارد کلیم

گر به پای قاصدت نفشاند ادب ورزیده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode