گنجور

 
جویای تبریزی

مهربانیهای پنهان را مزاج کاین ازوست

خنده مستانهٔ زخم دل خونین ازوست

چیده ام از بس گل نظاره زان گلزار حسن

پنچهٔ مژگان مرا تا چاک دل رنگین ازوست

درد او با روی دلها می کند مشتاطکی

زلف آهی هر کجا آشفته شد پرچین از اوست

صد چمن گل یادش از دل تا به مژگان چیده است

دامن صحرا ز اشکم دامن گلچین ازوست

چیست دل جویا چه باشد جان کز او دارم تیغ

دین از او دنیا از او اسلام از او آیین از اوست