گنجور

 
جویای تبریزی

شوخ و شنگی چون بت طناز من عالم نداشت

چون پریزاد من این غمخانه یک آدم نداشت

در گرانجانی زحق بیگانه پای کم نداشت

ورنه هرگز از کسی نخچیر مطلب رم نداشت

از ریاضت کرده ام بیماری دل را علاج

جز گداز خویش زخم شیشه ام مرهم نداشت

بود دایم دست اقبال جوانمردان بلند

بازوی پر قوت ارباب همت خم نداشت

سخت دیشب شیشه و پیمانه را برهم زدی

محتسب از حق نرنجی اینقدرها هم نداشت

کاوکاو عشق هر دم می زند نقشی دگر

بود دل جویا نگین ساده ای تا غم نداشت