گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یار دل برداشت وز رنج دل ما غم نداشت

زهره ام کرد آب و تیمار من در هم نداشت

گریه ها کردم که خون شد سنگ خارا را جگر

سنگدل یارم که چشمش قطره زان نم نداشت

ماجرای درد خود بر روی او صد بار پیش

یک به یک گفتیم و او را ذره ای زان غم نداشت

دی برون رفتم فغانها کردم و بگریستم

بود او در خواب مستی و غم عالم نداشت

دوش بیخود بوده ام در بستر غم تا به چاشت

همچنان می سوخت شمع و دیده من دم نداشت

ای که گویی خوشدلی، یارب، همین در عهد ما

گشت پنهان یا کسی خود از بنی آدم نداشت

صبر خود یکبارگی زانگونه از ما برگذشت

هیچ گه گویی که با ما آشنایی هم نداشت

دیر زی، ای عشق کز اقبال تو پاینده بود

این متاع انده و غم، هیچ چیزی کم نداشت

این دل خسرو که از عشق جوانان پخته شد

همچنان خون ماند کز شیرین لبی مرهم نداشت

 
 
 
کلیم

چشم دلجوئی دلم از مردم عالم نداشت

داغ من مرهم ندید و راز من محرم نداشت

بلبل این گلستان صد آشیانرا کهنه کرد

آن گل خودرو وفایش عمر یک شبنم نداشت

منکه غمخوار دلم از من مپرس احوال او

[...]

صائب تبریزی

هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت

مالک دینار شد هر کس که یک در هم نداشت

گوهر مقصود را در دامن همت نیافت

رخنه دل را صدف یک چند تا محکم نداشت

این زمان هر آدمی صد دیو را ره می زند

[...]

جویای تبریزی

شوخ و شنگی چون بت طناز من عالم نداشت

چون پریزاد من این غمخانه یک آدم نداشت

در گرانجانی زحق بیگانه پای کم نداشت

ورنه هرگز از کسی نخچیر مطلب رم نداشت

از ریاضت کرده ام بیماری دل را علاج

[...]

قصاب کاشانی

ای خوش آن عالم که در وی راه پای غم نداشت

نقش‌ها برداشت اما صورت خاتم نداشت

حسن را چندین هزار آیینه پیش رخ نبود

عکس جان گر در تن نامحرم و محرم نداشت

بود کوتاه از گریبان روان دست اجل

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه