گنجور

 
جویای تبریزی

جان اسیر تست تا تیغت به خونم مایل است

می کشم ناز تو تا تیرت ترازو در دل است

چون توان آسوده زیر چرخ کین ویرانه را

هر طرف دیدیم دیوارش به این سو مایل است

گر ز دنیا نگذرد سالک به مقصد کی رسد؟

چون شرر تا چشم پوشید از جهان در منزل است

حسن کردار تو را اشک ندامت آبروست

گرنه این باران بود تخم عمل بی حاصل است

گریه کی از رفتن جان می کنند آزادگان

در فشانیهای چشمم مزد دست قاتل است

پیش رخسارت صفای مه نباشد در حساب

آفتاب از دفتر حسن تو فرد باطل است

شد دلم جویا حدی خوان از فغان عندلیب

غنچه را لیلای بوی او مگر در محمل است