گنجور

 
جویای تبریزی

دارد همیشه عشق سخن ناتوان مرا

در تاب و تب چو شمع فکنده زبان مرا

در تنگنای جسم ز ضبط فغان شکافت

منقاروار هر قلم استخوان مرا

از خارخار ناوک مژگان او نماند

جز استخوان و پوست به تن چون کمان مرا

مصنونم از گداز محبت که افکند

بر پای سرو یار چو آب روان مرا

تا کی ز آشنایی سنگین دلان زند

صراف عشق بر محک امتحان مرا

اندیشه کردنی است سراپای او ولی

برده خیال موی کمر از میان مرا

لخت دل برشته و مشت سرشک تلخ

در راه جستجوی تو بس آب و نان مرا

جویا بطرز آن غزل صائب است این

در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode