گنجور

 
جویای تبریزی

ساخت هر کس از توکل تکیه گاه خویش را

از خس و خار خطر پرداخت راه خویش را

همچو داغ لاله ام در دل گره گردیده است

بسکه می دارم نهان در سینه آه خویش را

در قطار بی گناهانت شمردن می توان

گر توانی در شمار آری گناه خویش را

بود در گهواره ام دل مرغ دست آموز عشق

در کنار برق پروردم گیاه خویش را

گرنه لطفت هر سحر از خاک برمیگیردش

مهر چون بر چرخ اندازد کلاه خویش را

فیض بینش یافت جویا دیدهٔ داغ دلم

بسکه دزدیدم ز شرم او نگاه خویش را