گنجور

 
سیدای نسفی

زد بر زمین چو نقش قدم آسمان مرا

هموار کرد پست و بلند جهان مرا

از جنبش نسیم گل از جای می روم

از بس که کرده موسم پیری خزان مرا

آبم بود ز اشک و چراغم زدود آه

ای وای بر کسی که شود میهمان مرا

درویشم و بهشت برین است کلبه ام

نتوان فریب داد به لبهای نان مرا

جایی چو گردباد اقامت نمی کنم

از بس که هست خانه به ریگ روان مرا

تا کرده ام در انجمن روزگار جای

مانند شمع آب شده استخوان مرا

پشتم خمید و شد به عصا دستم آشنا

کرد آسمان نشانه تیر و کمان مرا

از سعی ابر سبز نگردید ریشه ام

کاری نکرد تربیت باغبان مرا

از حیله های نفس توکل خلاص کرد

از دست گرگ داد رهایی شبان مرا

من بلبل کباب گل روی آتشم

در شاخسار شعله بود آشیان مرا

دارند شیخ و شاب شکایت ز یکدگر

دیگر سری نماند به پیر و جوان مرا

چون غنچه گل است خموشی شعار من

ننهاده است مهر کسی بر دهان مرا

از جویبار اهل کردم دست شسته ام

تا داده اند آب ز تیغ زبان مرا

مانند سرو بید نه گل دارم و نه بر

بهر چه کاشتند درین بوستان مرا

سودای زلف کاکلش از تیره بختیم

تکلیف می کنند به هندوستان مرا

همچون کمان ز جای نخیزم به روز خویش

تیر دعا نگیرد اگر از میان مرا

دارم زبان خشک قناعت چو سیدا

بوی کباب خلق رساند زیان مرا