گنجور

 
صائب تبریزی

از بس گرفت تنگی دل در میان مرا

در کام همچو غنچه نگردد زبان مرا

از بال سعی قوت پرواز رفته است

ورنه دهان مار بود آشیان مرا

از فکر رزق، چاک چو گندم به دل فتاد

افکند در تنور صد اندیشه نان مرا

خال تو هر چه می برد از کیسه من است

این دزد یافته است درین کاروان مرا

برد از دلم هوای وطن را خیال دور

فکر غریب، کرد غریب جهان مرا

از آستان دل به چه جانب سفر کنم؟

شهپر شکسته است درین آشیان مرا

در شکر ناوک تو چرا کوتهی کنم؟

پرورده است مغز ازین استخوان مرا

ناف مرا به تیغ خموشی بریده اند

نتوان گره گشود به تیغ از زبان مرا

شهباز من ز دست شهان طعمه می خورد

نتوان چو سگ فریفت به هر استخوان مرا

رحمی کز اشتیاق قد چون خدنگ تو

خمیازه خانه کرد به دل چون کمان مرا

از انتظار دیده یعقوب باختن

یک چشمه متاع بود از دکان مرا

صائب شود شکفته گل از ناله های من

دامن کشان به باغ برد باغبان مرا