گنجور

 
جویای تبریزی

تا قیامت در شکنج دام زلف دلبری

می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری

ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است

شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری

پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت

در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری

در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام

کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری

از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است

چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری