گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

سپهسالار اعظم زد چو اندر مرز ری اردو

قضا را تاب شد از تن قدر را رنگ رفت از رو

ملک حیران که این داور زند آیا کدامین در

دول پژمان که این لشکر چمد آیا کدامین سو

بت من ای مه ارمن برجسم تو جانها تن

غزال آسا و شیر اوژن سنان اندام و جوشن مو

عنان پیچید باز از نو زشهر اسپهد خسرو

تو نیز اقبال آساشو روان اندر رکاب او

به هر جا بایدش خفتان که ورزد رزم در میدان

تواش بر جسم به از جان زره پوشی کن از گیسو

و گر هنگام پیکارش بشمشیر اوفتد کارش

تو برکف گهر بارش بنه تیغ از خم ابرو

ولیک ای لعبت سرکش مخیزاز کاخ بنشین خوش

کزو ار دوست مینووش نشاید فتنه در مینو

تو با این طلعت شایان چو در اردو کنی جولان

ربایندت زمو چوگان چنان کت از زنخدان گو

یکی از چشم تو گویا که هی هی اندر این صحرا

زبخت شاه شد بر ما بپای خویش صید آهو

یکی برقد تومفتون که بخ بخ اندر این هامون

شد از اقبال صدر اکنون معسکر باغی از ناژو

مهین اسپهد اعظم هز بر از دوده آدم

مسالک دان ملایک دم حقایق دان دقایق جو

برایت اندر آن شیرش که ازگردان کند سیرش

کشیده رعب شمشیرش بگرد مملکت بارو