گنجور

 
جیحون یزدی

خورشید گریزان بودت در خم گیسو

زین حلقه بدان حلقه وزین سوی بدان سو

گویی به پناه آمده در نزد تو خورشید

زین دست به دامان شدنش با خم گیسو

زلفین تو با لعل تو اینگونه که شد رام

مانا که خریدار شکر آمده هندو

و اندر عوض شکر تو زآن خط وزآن خال

سوسن به بغل دارد و ناقه به ترازو

چشمت به چه ماند به یکی مردم بیمار

کز ضعف فرو خفته در آن دامن ابرو

زلفت به طبابت شد و زد سرمه‌اش از مشک

بیماری‌اش افزود ز ناسازی دارو

رخساره ز من تابی غافل که به خوبی

خود نیست قفایت کم ازین عارض نیکو

رخشنده بود روشنی روی تو از پشت

تابنده بود نازکی پشت تو از رو

بر هر لب جویی که به گلشن بنشینی

از عشق تو آب ایستد و نگذرد از جو

گر نقش رخ و زلف تو در باغ نگارند

از گل بپرد رنگ وز سنبل برود بو

گویند که دیوانه به فردوس نباشد

آنان که ندیدند به رخسارهٔ تو مو

از روی تو جنت بود آراسته‌تر کی

وز موی تو دیوانه‌تر ار یافت شود کو

چشمان تو آهوست ولی مژّه‌اش از شیر

سرپنجه بدزدید به نیرنگ و به نیرو

گر آهوی چشمان تو شد دزد چه پروا

تا پادشه طوس بود ضامن آهو

آن قبلهٔ هشتم که به بستان جلالش

کمتر ز ترنجی بود این گنبدِ نُه‌تو

او مقصد حقّ آمد و حق مقصدِ او گشت

برسنت الجنس مع الجنس یمیلو

او را نتوان یافت به جز در برِ یزدان

یزدان نتوان دید به جز در به رخ او

کاخش همه با ساحت قدس آمده همدوش

کویش همه با عرش الهی زده پهلو

گو مهر میفروز رخ از چرخ در آن کاخ

گو حور میفراز قد از خُلد در آن کو

هر توده از گرد رهش گنبد مینا

هر ذره از خاک درش روضه مینو

در سینه یک لؤلؤ صد لجه دهد جای

بی کاستن لجه و افزودن لؤلؤ

ای آیت وحدت که بود مهر تو منظور

از مصحف و از حکم الی الله انیبو

در کعبه پی دیدن چهر تو روا رو

در دیر به ورزیدن مهر تو هیاهو

نسرشت گل آدم اگر دست تو تا حال

در ملک عدم بود نشسته به دو زانو

از شوکت یک موی تو موسی خبر ار داشت

صد بار روان باخت نگشته ارنی گو

عفریت زند پنجه ز حشمت به سلیمان

بندد اگر از نامه تعویذ به بازو

با لعل روان‌بخش تو انفاس مسیحا

ماند تن بی‌جان چو بر معجزه جادو

اندر چمن فیض تو کارایش هستی است

ارواح رسل در شمر سبزه خود رو

اوصاف تو و عشق تو ای شاه فکنده است

تاج الشعرا را به درنگ و به تکاپو

در باز پذیرفتن این تازه چکامه

من منک استوثق من طولک ارجو

نشگفت گرین چامه ز مستی رود از دست

اصغا کند ار میر فلک قدر ملک خو

پور عضدالدوله ملک زاده محمد

کز سیف و قلم جمله ظفرمند و هنرجو

کانِ گهر و دستش توران و تهمتن

ملک سخن و کلکش بغداد و هلاکو

گفتم چو سکندر بود ار بود سکندر

با رهبری خضر و به ادراک ارسطو

چون حلقه به نی حصن عدو را کند از جای

گر ز آهن و پولاد کند باره و بارو

در کشور خصم از فزعش تا نگرد چشم

هر سو بچهٔ بی‌پدر است و زنِ بی‌شو

ای اختر دولت که به آهنگ و به فرهنگ

مریخ به میدانی و برجیس به مشکو

با خنجر تو وقعه چه از دیو چه از دد

با لشکر تو قلعه چه از سنگ چه از رو

گویی بود اندر خم چوگان تو گردون

کز انجم رخشاست مرضع رخ آن گو

تا چهره و زلف بت طوطی خط عشاق

این بال حواصل بود آن پرّ پرستو

اقبال به تو رام چو سیمرغ به دستان

بخت تو به هر گام چو شهباز به تیهو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode