گنجور

 
جیحون یزدی

چو ظل خسروی از خاتم شه برتر از جم شد

خرد گفت از شهان به ظل سلطان بود و خاتم شد

جم وقت این ملکزاده است اکنون کز شهی خاتم

بساطی صرح و خنگش باد و تختش مسند جم شد

همی شکرانه را آن سان بود زین جشن گنج افشان

که چون گردون ز انجم ارض پر دینار و درهم شد

همانا رب هب لی گفت گر سلطان جم حشمت

بدین انگشتری مرکامرانی را منعم شد

پری پیکر غلاما جام جم ده کز الهی ظل

سلیمانی نگین بر خسروی خنصر مسلم شد

پریوش رقص کن برجه زجعدت دیو خوئی نه

که جمشید دگر بر سخره دیوان مصمم شد

زمرد خط بتا مرجان لبا گوهرفشان لعلا

که جزعت مست یاقوتی می از این جشن معظم شد

عقیقین باده ده کز خاتم الماس شاهنشه

سرود رود مستان تا براین پیروزه طارم شد

صفاهان گشت جنت سان در او زلف بتان شیطان

رزش چون گندم اندر پور آدم شور عالم شد

چو زاهد خلدی این سان نقد دید آمد بمیخانه

قدح نوشید و عصیان کرد و بیرون رفت و آدم شد

سرای نیکخواه و تکیه بد خواه را اکنون

ازین تشریف ماتم سورگشت و سور ماتم شد

دل سلطان خزینه حق زالهامش سخن مشتق

بس این بذل شرف را بیگمان از غیب ملهم شد

الا کز لعل پیکانی تو را مهر سلیمانی

ولی موران خطت فتنه چون ماران ارقم شد

زمار زلف و مورخط مشو مغرور و در ده بط

که کار مور و مار و انس و جان اینک منظم شد

الا ای لعبت ترسا نشاط افزای غم فرسا

که لعل سحر کیشت رهزن عیسی بن مریم شد

مرا جان تازه کن ازمی که از دستان شاه ری

مجسم روح برانگشت این روح مجسم شد

یمین دولت سلطان امین ملت یزدان

کز ایمانی زابهامش عیان هر راز مبهم شد

مقدم بد چو بر هستی موخر جلوه کرد آری

بصورت آخر آید هر چه در معنی مقدم شد

نفاذش در جهانداری دقایق دان بود چندان

که بر هر درد درمان گشت و بر هر زخم مرهم شد

درخشید آنکه را زد تیغ اسپرز ایمن و ایسر

بسان برق و خرمن تالی خورشید و شبنم شد

منظم داشت از بس مملکت را هر زمان از نو

بموهوبات او ملکی زلطف شاه منضم شد

بویژه یزد کز الطاف یزدان گشت چون باوی

بسان کعبه زابراهیمی از خیلش معظم شد

چو ادهم راند ابراهیم او بر صوب یزدما

توگفتی رجعت ایام ابرهیم ادهم شد

گر ابراهیم ادهم نیست پس از شاه و تخت وی

چسان پوشید چشم و با گدائی چند همدم شد

الا تا قصه از جم وز نگین اوست در عالم

جهان بیند به مُهرِ مِهرِ تو جان‌ها مُوَسَّم شد