گنجور

 
وفایی شوشتری

کسی کو با بتی شیرین زبان همراز و همدم شد

به غیر از حرف او از هرچه لب بربست و ابکم شد

فرو بربست گوش جان زحرف این و آن چندان

که بر اسرار جانان از سروش غیب ملهم شد

به راه دوست داد از شوق جان شد زنده جاویدان

دمی غمخوار جانان گشت و دیگر فارغ از غم شد

به صد وجد و طرب بگذشت از جان در ره جانان

به یک جان عاریت چشم و چراغ اهل عالم شد

ز هستی در گذشت انسان که خود شد مالک هستی

ز خود بیگانه شد تا در حریم یار محرم شد

طلبکار از دل و جان گشت پیکان محبّت را

که تیر جانگزا در سینه ی او عین مرهم شد

نشان آدمیّت خاکساری باشد و زاری

همه دانند آدم چونکه بود از خاک آدم شد

ز نخل زندگی خرما تواند خورد تمّاری

که بر دار وفاداریّ و مردی همچو میثم شد

نه هرکس بذل سازد سربسر مال و منالش را

به عالم می تواند در سخاوت همچو حاتم شد

نه هرکس سر بجنباند نشان سروری داند

که هرگز گربه نتواند، به صولت همچو ضیغم شد

نه هرکس پنجه افرازد تواند ماه شق سازد

چو احمد خاتمی باید که او دارای خاتم شد

نه هرکس می توان نایب مناب شاه دین گردد

که نتوان ذرّه شد خورشید و نه شبنم توان یم شد

کسی شایسته و لایق نباشد این کرامت را

مگر مسلم که در عالم به این منصب مکرّم شد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode