گنجور

 
جیحون یزدی

میم دهان لعبتی نخواهنده ابجد

قامت ما دال کرد از آن الف قد

جیم دو زلفش بعین دوستی از من

برده چنان دل که می ندانم ابجد

خد نکو را کنند برمه تشبیه

لیک بت من ز ماه به بودش خد

مه که ز حد بگذرد پذیرد نقصان

آن مه تکمیل شد چو بگذشت از حد

در همه عضوش ز ساق خوشترم آید

کاینجا راهی برد بجانب مقصد

گر رخ امرد بدل فزاید قوت

ضعف دل من چراست زان رخ امرد

یکدم صد بار اگر جمالش بینم

باز بذوق اندرم نگشته مجدد

جلوه دندان اوست در برعشاق

چون سخن میر به زدر منضد

داور فرخ نژاد با دل باذل

سیف الدوله امیرزاده محمد

آنکه یک اقدام او بملک گشاید

به زهزار ازدحام خیل مجند

سودد ازو سر بلند شد بر مردم

مردم اگر سر بلند گشته زسودد

گاه غضب در رخش چو بینی گوئی

شعله نیران جهد زخلد مخلد

مهر و مهش دو ایاغ احمر و اصفر

روز و شبش دو غلام ابیض و اسود

ایکه بنازد زفر محمدت چرخ

همچو بنی هاشم از میامن احمد

باقی آرند فاضلان بر فضلت

گردند ارجمع یا که مفرد مفرد

آری آنجا که آفتاب بتابد

کس نکند التماس نور زفرقد

سطری از دفتر حیای تو نبود

گر بنویسد کسی هزار مجلد

کی ببرزگی کند بر تو نمایش

آنکه بآرایش است نور مقید

نیست همی کار خواجگی بتجمل

خواهد قول درست وعزم مشید

رای تو ز الواح روزکار بخواند

آنچه فراز آید از زمان مبعد

سیلی کآرد هزار سال دگرروی

تو برش امروز استوار کنی سد

سرمد چون خیرخلق یزدان جستی

یزدان دادت بخلق فره سرمد

صد حصن ازیک نهیب تیغ تو مفتوح

مانا دارد بفتح عهد موکد

تا که بود در خجسته لعل کواعب

سی و دو لؤلؤی جانفرای مسند

قصر جلالت بحول و قوت ایزد

برتر از این طاق نه رواق زبرجد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode