گنجور

 
جامی

زآهم آتش به خانه افتاده ست

وز دل این یک زبانه افتاده ست

اشکم ازخانه بس که بیرون ریخت

رخنه در آستانه افتاده ست

ازدو چشمت که شوخ و فتنه گرند

فتنه ها در زمانه افتاده ست

قصد تو آزمودن تیغ است

قتل عاشق بهانه افتاده ست

زان میان در کمر نشانی نیست

سخنی درمیانه افتاده ست

نیست آن شاخ گل که بلبل را

شعله درآشیانه افتاده ست

جامی از باده صبوح بماند

بس که مست شبانه افتاده ست