گنجور

 
جامی

بتابی بر همه چون ماه و از من روی برتابی

به هر کس شکر و شیری و با من آتش و آبی

کشی هر کج نهادی را کمان آسا به سوی خود

مرا دور افکنی از پیش رو چون تیر برتابی

شب از محراب ابرویت چو مانم باز بر یادش

کنم بر سینه از ناخن هزاران شکل محرابی

کنم شرح گرفتاری خود با تو ولی مشکل

که ناگشته اسیر چون خودی این نکته دریابی

مکن خاکسترم دور از درت بگذار تا باشد

به شبها زیر پهلوی سگانت فرش سنجابی

نشاند جوش خون عناب و عناب لبت خونم

به جوش آورد و اینک اشک من زان گشته عنابی

چو زد راه دلت نامهربانی دل بنه جامی

به مهجوری و رنجوری و بی خوردی و بی خوابی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode