گنجور

 
بیدل دهلوی

عرق ربز خجالت می‌گدازد سعی بیتابی

ندارم مزرع امید اما می‌دهم آبی

درین دریا به‌کام آرزو نتوان رسید آسان

مه اینجا بعد سالی می‌کشد ماهی به قلابی

خجالت هم ز ابرام طبیعت برنمی‌آید

حیا را کرد غواص عرق مطلوب نایابی

گهی فکر تعین‌گاه هستی می‌کنم انشا

سر و کارم به تعبیر است ‌گویا دیده‌ام خوابی

خم تسلیم‌، قرب راحت جاوید می‌باشد

به ذوق سجده سر دزدیده‌ام در کنج محرابی

قناعت پرور این‌گرد خوانیم از ضعیفیها

غنیمت می‌شمارد رشتهٔ ما خوردن تابی

ز فکر خودگریزان رفت خلق نارسا فطرت

بر ناآشنا سیر گریبان بود گردابی

تلاش حرص هم سرمایهٔ مقدور می‌خواهد

دماغ ما ز خشکی داغ شد، ای دردسر خوابی

برو درکربلا دیگر مپرس از رمز استغنا

شهید ناز او از تیغ می‌خواهد دم آبی

نوایی‌ گل نکرد از پردهٔ ساز نفس بیدل

ز هستی بگسلم شاید رسد تاری به مضرابی