گنجور

 
ابن یمین

یکی پرسید ز افلاطون بگاه نزع کای دانا

کجا دفنت کنم وقتی که روی از خلق برتابی

برآورد از جگر آهی حکیم زنده دل وانگه

بگفتش دفن کن هر جا که خواهی گر مرا یابی

مدار ابن یمین زین پس نظر بر تن چو دانستی

نه این خاکی نه این بادی نه این آتش نه این آبی

ز خود گر آگهی خواهی بکوی نیستی در شو

که تو در عالم هستی نه بیداری که در خوابی