گنجور

 
جامی

آمدی و آتشم به خانه زدی

نلت ماکان منتهی آمدی

دستگیر مریض کیست طبیب

یا طبیب القلوب خذ بیدی

بی رخت زندگی نمی خواهم

لیت روحی یزول عن جسدی

لامع است از جمال طلعت تو

لمعات تجلی احدی

هرچه آمد ز تو همه نیک است

لیکن از ما گرفت رنگ بدی

هنر عاشقانست ترک خرد

عیب ایشان مکن به بی خردی

هرچه مقبول توست ای زاهد

همه رداست پیش عشق و ردی

کی بری پی به سر وحدت عشق

چون ز سبحه مقید عددی

مایه دولت ابد عشق است

جامی و کسب دولت ابدی