جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

آمدی و آتشم به خانه زدی

نلت ماکان منتهی آمدی

دستگیر مریض کیست طبیب

یا طبیب القلوب خذ بیدی

۳

بی رخت زندگی نمی خواهم

لیت روحی یزول عن جسدی

لامع است از جمال طلعت تو

لمعات تجلی احدی

هرچه آمد ز تو همه نیک است

لیکن از ما گرفت رنگ بدی

۶

هنر عاشقانست ترک خرد

عیب ایشان مکن به بی خردی

هرچه مقبول توست ای زاهد

همه رداست پیش عشق و ردی

کی بری پی به سر وحدت عشق

چون ز سبحه مقید عددی

مایه دولت ابد عشق است

جامی و کسب دولت ابدی