بتی که بود چو جانم به سینه جا کرده
گرفت راه جدایی وداع ناکرده
به داغ مرگ جدا باد جان ز تن آن را
که همچو جان ز تن او را ز من جدا کرده
رخی چو آینه رفت از وطن جدا ز رقیب
که دید آینه ای اینچنین جلا کرده
بریخت خون به رهم بهر آزمودن تیغ
بدین بهانه چه خونها که زیر پا کرده
فتاده بهر سجودش به روی صد بیدل
به هر نظر که گه رفتن از قفا کرده
هزار جان گرامی فدای خنجر او
که بند بند مرا پرسشی جدا کرده
چو بی رقیب محال است وصل ازان جامی
به هجر ساخته وز وصل خوی واکرده
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
زهی جلال تو از عرش متکا کرده
فروغ رای تو خورشید را سها کرده
قضا ز قدرت کلک تو مهره برچیده
فلک بخاک جناب تو التجا کرده
جهان بعهد تو نا ایمن از سپهر شده
[...]
مهی در آمده و در درونه جا کرده
برفته جان و به تو جای خود رها کرده
چه چشمها که به ره ماند بهر آمدنت
چه دیده ها که سمند تو زیر پا کرده
نبود قیمت یوسف ز هفده قلب فزون
[...]
مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده
ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده
به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
[...]
به ابروان تو زاهد چو چشم وا کرده
را به گوشه محراب ها دعا کرده
خدنگ ناوک غم عضو عضو ما چندان
که باز کرد: به هم نیغ او جدا کرده
بردن دل و دین خال را نشان داده
[...]
رسید یار طریق جفا رها کرده
گره ز ابرو و برقع ز روی وا کرده
نموده همچو گل از غنچه پیرهن ز قبا
هزار پیرهن صبر را قبا کرده
فشانده رشحه خوی از رخ و غبار از زلف
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.