جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۳

بتی که بود چو جانم به سینه جا کرده

گرفت راه جدایی وداع ناکرده

به داغ مرگ جدا باد جان ز تن آن را

که همچو جان ز تن او را ز من جدا کرده

رخی چو آینه رفت از وطن جدا ز رقیب

که دید آینه ای اینچنین جلا کرده

بریخت خون به رهم بهر آزمودن تیغ

بدین بهانه چه خونها که زیر پا کرده

فتاده بهر سجودش به روی صد بیدل

به هر نظر که گه رفتن از قفا کرده

هزار جان گرامی فدای خنجر او

که بند بند مرا پرسشی جدا کرده

چو بی رقیب محال است وصل ازان جامی

به هجر ساخته وز وصل خوی واکرده