گنجور

 
امامی هروی

زهی جلال تو از عرش متکا کرده

فروغ رای تو خورشید را سها کرده

قضا ز قدرت کلک تو مهره برچیده

فلک بخاک جناب تو التجا کرده

جهان بعهد تو نا ایمن از سپهر شده

فلک بدور تو تا بر جهان وفا کرده

پناه عدل ترا کعبه ی امان خوانده

جناب جاه ترا قبله دعا کرده

چو آفتاب ضمیر تو در سواد امور

مسیر کلک ترا منبع ضیا کرده

چو علت یرقان، در عروق کان، گه کین

ز خون لعل نهیب تو کهربا کرده

غبار لعل کمیت تو ملکرا در چشم

ز سنگ سرمه و از خاک تو تیا کرده

چو کوه باد فرو مانده زو بسیر جهان

بدو خطاب همه کوه باد پا کرده

ز جرم خاک مه عکس نعل او بضیاء

فروغ چهره ی خورشید را ضیا کرده

ز کائنات بیک تک گذشته و بدو گام

ز ابتدای جهان تا بانتها کرده

چو چرخ چارم، خورشید دین و دنیا را

ز سطح خانه ی زین خط استوار کرده

دلم بفر مدیح تو در ممالک نظم

نموده سحر و از آن سحر کیمیا کرده

صفات ذات تو طبع مرا مسیح شده

ادای مدح تو خوف مرا رجا کرده

چو، صوت راوی مدحت شنیده خاطر من

درین میان غزلی دلفریب ادا کرده