گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مهی در آمده و در درونه جا کرده

برفته جان و به تو جای خود رها کرده

چه چشمها که به ره ماند بهر آمدنت

چه دیده ها که سمند تو زیر پا کرده

نبود قیمت یوسف ز هفده قلب فزون

هزار جانت فزون یوسفان بها کرده

نعوذبالله گویم که پیش چشم تو باد

هر آنچه چشم تو بر روزگار ما کرده

خیالت آمده هر دم ز بهر کشتن من

دویده گریه من پیش و مرحبا کرده

نپرسد از تو کسی گر چه از کرشمه و ناز

قصاص می کنی و بر گناه ناکرده

مرا به سایه بالای خود یکی بنواز

که سرو نیز گهی سایه بر گیا کرده

تو خیره دیدنی من نگر که هر باری

غبار خنگ من درویزه از صبا کرده

به جان خزیده دلم از تو بوسه ها، وان را

ذخیره بهر زمین بوس پادشا کرده

دعای خسرو جز دیدن جمال تو نیست

به پیش دیده خود هر کجا دعا کرده