جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

کردی ز راندگان در خود شماره ام

در کوی تو نه سگ نه گدایم چه کاره ام

روزی نشد ز سیر سرشکم لقای تو

خالیست از فروغ سعادت ستاره ام

۳

گر در میان بزم خودم جا نمی دهی

بگذار چون نظارگیان برکناره ام

کشتن چه احتیاج چو خواهی هلاک من

تاراج جان بس است ز تو یک نظاره ام

باید بر آرزوی منت حجتی درست

بین جیب چاک چاک و دل پاره پاره ام

۶

می گفت شب عروس سپهرم که جامیا

زیور ز در نظم تو یابد هماره ام

گر بگسلند عقد ثریا مرا ز گوش

درهای شاهوار تو بس گوشواره ام