گنجور

 
جامی

خوش آنکه آینه سان رو به روی آن پسر افتم

فروغ حسن ازل بینم و به سجده درافتم

کند جمال رخش جلوه ای ز عالم صورت

که از مشاهده آن به عالم دگر افتم

طریق عشق سپردم ازان مخاطره غافل

که از دیار سلامت به خطه خطر افتم

فتند اهل نظر چون به پایش از پس دیری

شوم چو اشک دوان تا ز جمله زودتر افتم

چو زان مه سفری خانه ام تهی بود آن به

که من ز راحت خانه به محنت سفر افتم

خبر رسید که باشد سری به بی خبرانش

ز ذوق این خبر خوش سزد که بی خبر افتم

چو نگذرد به سر من بر آن سرم که چو جامی

به هر طرف که گذار افکند به رهگذر افتم