گنجور

 
جامی

دیده از جلوه بتان بستیم

در ببستیم و از بلا رستیم

بود دامی ز زلفشان هر موی

به سلامت ز دامشان جستیم

چون نیامد به دست دامنشان

پا به دامن کشیده بنشستیم

نقد زاهد جواهر سبحه ست

ما ازین نقدها تهیدستیم

بوی می داد خاک میخانه

سالها شد ز بوی آن مستیم

بین کرامت که چون به شیشه می

توبه همچو سنگ بشکستیم

گفته ای مست کیستی جامی

مست عشقیم هرکجا هستیم