گنجور

 
جامی

شب که سر از حلقه سلک سگانت برزنم

طوقدار حلقه دم باد از ایشان گردنم

مهر و مه تابد ز روزن ور تو مهمانم شوی

بر فلک تابد فروغ مهر و ماه از روزنم

در تن از پیوند دل هر جا فتاده آتشیست

جای آن دارد اگر دل را ازین تن برکنم

همچو سایه با من از هستی من چیزی نماند

قد نما چون سرو تا خود را به پایت افکنم

بس که زخم تیرباران غمت بر من رسید

چشمه سار محنت و درد است ازین باران تنم

سایه اندازم ز کویت خیمه سان بر باغ و راغ

گر نگردد کوه اندوه تو میخ دامنم

جامی از سوز درون گشتم بسی روشن ضمیر

صیقل آیینه شد خاکستر این گلخنم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode