گنجور

 
جامی

دور ازان لب اشک من سرخ است و چشم تر سفید

کم فتد زینسان شراب لعل را ساغر سفید

گریه دایم سیاهی را نبرد از بخت من

زاغ را بسیاری باران نسازد پر سفید

بر بنا گوشت کشد زلف سیه خود را دراز

همچو هندوی برهنه کش بود بستر سفید

ریخت از ابر تجلی روی تو باران نور

خانه چشم و دلم را ساخت بام و در سفید

صفحه ای از مصحف خوبیست آن روی و عذار

یک طرف از وی نوشته یک طرف دیگر سفید

ای که می پرسی ز راه کعبه عشقم نشان

ز استخوان کشتگان راهیست سرتاسر سفید

در لباس خط و کاغذ گفته جامی بود

نو عروسی جامه مشکین کرده و چادر سفید