گنجور

 
جامی

تا صبا طره شبرنگ تو را برهم زد

روزگار دل آسوده ما برهم زد

شاخهای گل و نسرین چو بخوبی کردند

با تو دعوی همه را باد صبا برهم زد

درد ما را نشد امید دوا گرچه طبیب

دفتر خویش بسی بهر دوا برهم زد

چشم سیار جهان مثل ندیدت هر چند

نسخه چهره گشایان خطا برهم زد

صد سبب ساخته بودیم پی وصل تولیک

هرچه ما ساخته بودیم قضا برهم زد

بر صف دردکشان محتسب شهر گذشت

سلک جمعیت ارباب صفا برهم زد

جامی آن سرو جز اوصاف رخ خویش نیافت

گرچه صد ره چو گل اوراق مرا برهم زد