گنجور

 
سعیدا

فقر، دل های سیه را کرده است اکثر سفید

می کند آیینه را از زنگ، خاکستر، سفید

آفتاب عالم آرا هم ز گردون قطعه ای است

صبح می سازد به صد خون جگر در بر سفید

برد کار از دست ما رندان به زور زر رقیب

صاحبش را دستگیری کرد روی زر سفید

عشق می باید که آرد خون عاشق را به جوش

می برآید از دل افسردگان خنجر سفید

عندلیب نطق ما هر جا شود سبز ای رقیب

کی تواند کرد آن جا [زاغ] بال و پر سفید؟

نیست جای نقطه ای خالی سعیدا از گناه

نامهٔ ما چون تواند گشت در محشر سفید؟